Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «عصر ایران»
2024-04-29@03:40:47 GMT

اینجا مقبره پسر امام رضا (ع) است (+عكس)

تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۷۹۳۵۸۳۴

با آنکه شیخ مفید تاکید داشته   امام‌رضا(ع) تنها یک فرزند داشته‌اند اما در متون دیگر تاریخی تعداد فرزندان امام(ع)  دو، چهار یا پنج نفر ذکرشده است که یکی دختر و مابقی پسر بوده‌اند.

به گزارش همشهری آنلاین: ازجمله مورخانی که به تعداد فرزندان امام رضا(ع) اشاره کرده حمدالله مستوفی اهل قزوین است  که در قرن هشتم هجری در تاریخ «گزیده‌اش» نوشته: «در آن مقبره مشهدی است از آن پسر علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع)، وفات آن پسر در دو سالگی بود و گویند حسین نام داشته است».

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

 

گنبد و بارگاه فرزند خردسال امام هشتم(ع) سرراست‌ترین آدرسی است که می‌توان در قزوین سراغ گرفت. اگر مسافر شهر قزوین باشید و به رسم همه مسافران در پایانه مسافربری شهر، مرکبتان را ترک کنید، برای زیارت فرزند امام هشتم(ع) کافی است با چند قدم پیاده‌روی خودتان را به ابتدای خیابان تهران قدیم برسانید و به اولین مسافرکشی‌ که سر راهتان سبز می‌شود بگویید؛ «شاهزاده حسین». اگر هم می‌خواهید غریبه بودنتان لو نرود باید بگویید خیابان سلامگاه. مسافرکش بعد از طی یک خیابان نه چندان طولانی مسافرش را به سلامگاه می‌رساند و شما پیش خودتان می‌گویید؛ «چه زود...».

پیش خودم می‌گویم «چه زود» و از ماشین پیاده می‌شوم. خودم را روبه‌روی خیابانی که با تابلوی سلامگاه، نشان شده می‌بینیم. گنبد رشید آسمانی رنگ امامزاده از همین جا دلربایی را شروع کرده است. دست روی سینه می‌گذارم و سلام می‌دهم. چه اسم بامسمایی دارد سلامگاه. خیابان را به قصد زیارت صاحب گنبد دلربا در پیش می‌گیرم. سلامگاه شلوغ است. اینجا تنوع قیافه‌ها و لباس‌ها زیاد است؛ این یعنی اینکه جمعیت اکثرا غیربومی هستند. مغازه‌ها بیشتر خورد و خوراک، لباس و سی‌دی به شلوغی عرضه می‌کنند. شلوغی در حرکت است. کمتر می‌شود بایستد، انگار دل شلوغی جای دیگری است.

در آستان جانان
«اینجا غریبه گیره. قزوین امامزاده زیاد داره اما اینجا از همه‌شون شلوغ‌تره، نیست سرراهه! مسافرها بیشتر میان اینجا»؛ اینها حرف‌های خادم نمازخانه‌ای است که درست در میانه خیابان سلامگاه قرار گرفته است. بالای ایوان رو به خیابان بنا نوشته شده؛ آرامگاه شهید ثالث. برای اینکه ببنیم شهید ثالث کیست، پا به داخل آرامگاه می‌گذارم. بنا دو نمازخانه زنانه و مردانه دارد و یک حیاط کوچک. تابلویی که روی دیوار نمازخانه نصب شده است، توضیح می‌دهد: «در حالی که اینجا را ابوالقاسم شیرازی به سال ۱۲۶۳ ه. ق برای خودش ساخته بود، پیکر حاج محمدتقی برغانی که به دست پیروان باب کشته شد، در اینجا به امانت گذارده شد تا سر فرصت به عتبات عالیات منتقل شود.

اما به وقت انتقال با مشاهده تازگی جسد از انتقال آن جلوگیری شد و پیکرش در زیرزمین همین مکان به خاک سپرده و سنگ قبر پر نقش و نگارش در گوشه‌ای از نمازخانه مردانه نصب شد». توضیحات تابلوی میراث فرهنگی که تمام می‌شود، از مقبره بیرون می‌آیم و راهم را به طرف گنبد دلربا ادامه می‌دهم. برای رسیدن به آستان امامزاده باید مسیر مطبقی را طی کرد که درختان بلند بالا مشایعتش می‌کنند. در حالی که سلامگاه از خیابان مطبق جدا می‌شود و از کنار دیوار امامزاده به راه خود می‌رود.

سر و شکل سردر و ورودی امامزاده در انتهای مسیر مطبق، آدم را یاد دروازه‌های قاجاری می‌اندازد. دستفروشی که بساطش را کنار خیابان منتهی به سردر پهن کرده، می‌گوید: «آن قدیم ندیم‌ها اینجا ورودی شهر بوده و حصار شهر درست به دیوارهای امامزاده وصل می‌شده و خارج امامزاده بیایان بوده». از دروازه امامزاده می‌گذرم و داخل هشتی پوشیده از کاشی می‌شوم. دو راهرو در دو طرف هشتی را به حیاط امامزاده وصل کرده‌اند. در انتهای راهروها یک صحن بزرگ غافلگیرم می‌کند. ۵۲ طاق‌نمای عمیق و چند حجره دوره‌ام کرده‌اند. صحن، شلوغ است و هر کدام از طاق‌های عمیق پاتق یک خانواده شده است.

حجره‌هایی که به سر در ورودی پشت کرده‌اند، پنجره‌های ارسی دارند. کاربرد هرکدام از حجره‌ها را تابلوی بالای سردرشان مشخص کرده است؛ پاسخ به سؤالات شرعی، مدیریت، پایگاه بسیج و اتاق خدام. درست وسط شلوغی صحن، بنای حرم قرار دارد و روبه‌رویش حوض مرمر. بین حوض و ورودی هم یک سقاخانه است با کلاهی فلزی بر سر. ایوان اصلی حرم، چند پله‌ای بالاتر از سطح زمین است.

پله‌ها را بالا می‌روم. رد و بدل کردن کفش‌ها و شماره جاکفشی بهانه‌ای می‌شود برای باز شدن سر صحبت با کفشدار؛ «همیشه اینجا این‌قدر شلوغه؟» «همیشه همین‌جوره، دو، سه سالی هست که کاروان از شمال می‌یاد، بیشتر شون هم خانمن. می‌یان یه اتراقی می‌کنن اینجا و بعد می‌رن حرم حضرت معصومه(س). از سه‌شنبه تا جمعه اینجا قرق اون‌هاست. شده من اینجا روزی ۵۲ تا اتوبوس شمردم». حیاط دیگه جا نداشت. باید از کنار سفره و زیراندازهاشون رد می‌شدیم. ایوان و رواق پر از خرده آینه را رد می‌کنم تا به گنبدخانه برسم.  

برای رسیدن به گنبدخانه باید از در چوبی پر نقش و نگاری گذشت. عده‌ای در نمازخانه جمع‌وجور جنب گنبدخانه به نماز ایستاده‌اند. به بالای سرم که نگاه می‌کنم هزارتکه می‌شوم. دنبال قطعه‌های خودم توی ریزه آینه‌ها می‌گردم.  

شنیده‌ها و دیده‌ها
«روی حوضچه نشست و گفت: آقا یا شفام بده یا کف گرگی بزن پس کلم، عشق این دختره از سرم بپره. اینجا کنار حوض هم یک درخت توت بود که یاور کنارش می‌ایستاد و چند تا دیالوگ می‌گفت. درخت پارسال خشک شد، انداختنش». اینها را علیرضا احمدی با هیکلی تکیده و ته ریش تیره روی صورتش می‌گوید. داستان، فیلم‌برداری ده سال پیش گروه سازنده سریال شب دهم است که مدتی در بازار قیصریه، شاهزاده حسین و کوچه پس‌کوچه‌های قزوین چرخیده‌اند.

حافظه خوبی در به یاد آوردن دیالوگ‌های فیلم دارد و  وقتی از معجزات حضرت می‌پرسم، به زن پیری که کنارش نشسته، ارجاع‌مان می‌دهد و ترجیح می‌دهد او راوی کرامات امامزاده باشد؛ «۲۰ سال پیش امامزاده یه کوری را شفا داده بود». علیرضا احمدی صداهای بریده بریده مادرش را ترجمه می‌کند. زوار هر کدام چیزی از معجزات شاهزاده شنیده‌اند. اما توی حرم کسی هست که خیلی از این شنیده‌ها را دیده؛ «آقام شفا می‌ده. پس چی، آدم دلش پاک باشه، شفا میده.

اول خدا، دویم اینا». حسین حسن‌پورکه ۱۷ سال است خادمی شاهزاده را می‌کند شاهد معجزات زیادی بوده است. از جمله شفای یکی از دوستانش؛ «یکی از رگ‌های قلبش گرفته بود، اینجا نتونسته بود معالجه کنه، رفته بود تهران. تهرانم دو دفعه رگ‌هاشو سیخ زده بودن، باز نشده بود. نوبت داده بودن که قلبش رو عمل کنه» اما آقای حسینی که رنگ و روی زرد دوستش را می‌بیند پیشنهاد می‌دهد: «یک روز هم بیا پیش دکتر ما، یک نسخه هم دکتر ما شما را ببیند».

روش آقای حسن‌پور بعد از سه شب جمعه جواب می‌دهد و مسیر شریان‌های خون باز می‌شود. او از این دست روایت‌ها برای تعریف کردن زیاد دارد. از شفا گرفتن دختر ۱۶-۱۵ ساله‌ای که روی دوش پدر و مادرش آمده بود و روی پای خودش رفته بود تا دفع سنگ کلیه همکارش. بین صحبت‌های خادم، صدای الله‌اکبر بلند می‌شود و اندکی بعد، جمعیتی تابوت به دوش وارد حرم می‌شوند.

طول و عرض ضریح را می‌روند و برمی‌گردند به سمت در خروجی.  هنوز هم که هنوز است، ساکنان شهر دارالمومنین قزوین متوفیشان را برای آخرین خداحافظی به بارگاه حضرت می‌آورند و همچنان در ایام محرم سیل جمعیت عزاداران قزوینی از هر کوچه و محله‌ای به سمت مقبره طفل خردسال امامزاده حسین(ع) روان است. امامزاده حسین(ع) همچنان مورد ارادت خیل مومنان قزوینی و غیر قزوینی است.  

شماره کفش را به کفشدار حرم می‌دهم، دست‌های بی‌دستکش کفشدار، کفش‌ها را به طرفم می‌گیرند. او اعتقاد دارد کفش‌های زوار پاک پاکند. دست به غبار نشسته روی پیشخوان کفشداری می‌کشد و به پیشانی می‌مالد؛ «این خاک، پاکه، ما افتخارمون خدمت به زوار آقاست. اینجا همه‌چی شفابخشه؛ از آب سقاخانه‌اش گرفته تا در و دیوار حرم، حتی خاک پای زوارش. فقط باید اعتقاد داشته باشی». 

«شاهزاده حسین قربونش برم، از اینجا رد می‌شده، اومده  بره حمام، افتاده توی حوض و خفه شده. قربون در و دیوار حرمش برم، بچه بوده آقا که دفنش کردن اینجا»؛ اینها را پیرزن فرتوتی تعریف می‌کند که تمام صورش را با چادر گلدار مشکی پوشانده. می‌گوید اسمش «حاج خانم» است. «همه من‌رو حاج خانم صدا می‌کنن، حتی بچه‌هام». تقریبا بیشتر قزوینی‌هایی که سن و سالی ازشان گذشته، درباره علت کشته‌شدن امامزاده حسین(ع)، با «حاج خانم» موافقند.  

اما کتاب‌های تاریخی، داستان دیگری برای تعریف کردن دارند؛ در بعضی منابع تاریخی آمده است که فرزند امام هشتم(ع) در مدینه به دنیا می‌آید و با کاروان امام تا قزوین همراه می‌شود. حسین(ع) دو ساله در مدت توقف امام در قزوین، در خانه داوود قاضی فوت می‌کند و در محل فعلی مقبره‌اش به خاک سپرده می‌شود اما بعضی از کتب سیره و تراجم در انتساب شاهزاده به امام رضا(ع) شک و تردید کرده‌اند و تنها فرزند امام هشتم را امام‌محمد جواد(ع) می‌دانند.

همین شک و گمان‌ها، حرف و حدیث‌های زیادی پیش آورد تا بالاخره حاج سید محمد شهاب واعظ در سال ۱۳۴۶ دست به کار شد و در نامه‌ای نظر آیت الله مرعشی نجفی را در این‌باره جویا شد. شهاب‌الدین حسینی مرعشی هم در جوابیه‌اش یکی از قدیمی‌ترین متونی را که در آن به مقابر قزوین اشاره شده بود (التدوین فی رجال قزوین نوشته امام الدین ابوالقاسم رافعی قزوینی) شاهد گرفت و با استناد به آن مقبره مورد بحث را مشهد حسین بن علی ابن موسی الرضا معرفی کرد. استعلام حاج سید محمد شهاب واعظ و جوابیه آیت‌الله مرعشی نجفی حالا قاب شده و در رواق ورودی حرم نصب شده است تا زوار خاطرجمع به زیارت امامزاده بروند.  

منابع مختلف تاریخی، امام هشتم (ع) را صاحب یک دختر و پنج پسر دانسته‌اند که حسین(ع) پنجمین و آخرین آنها بوده است. به گواه کتیبه صندوق چوبی امامزاده، شاهزاده حسین در شعبان ۲۰۱ هجری قمری فوت می‌کند. از بین شش فرزند علی‌ابن‌موسی‌الرضا(ع) تنها امام محمد جواد(ع)، نهمین امام شیعیان است که پس از شهادت پدر زنده می‌ماند.  

مجاوران حرم
در حیاط امامزاده نقش‌های زیادی به چشم می‌خورد؛ از درشکه وکامیون و آینه گرفته تا تسبیح و شانه و فرشتگان مقرب. خیلی کم پیش می‌آید کسی نقش و نگار سنگ قبرهای کف حیاط را کشف کند. زائران معمولا  به راحتی از آنها می‌گذرند. در حالی‌که سنگ‌های مرمر کف صحن پر از تصاویر دیدنی‌ای هستند که می‌شود برایشان وقت گذاشت و از دیدنشان  لذت برد. خادمی که مواظب است پایش را روی نقش‌ها نگذارد، می‌گوید: «قزوینی‌ها هر پنجشنبه می‌یان اینجا برای زیارت اهل قبور. علما توی حجره‌ها و روی سکوها دفن هستند و بقیه همین جا کف حیاط. یه زمانی دورتادور امامزاده قبرستان بود. از سلامگاه که می‌آمدی، این‌طرف و آن‌طرف پر از قبر بود.

از بس مردم رفته بودند و آمده بودند، از وسط قبرها راه باز شده بود. آن قدیم و ندیم‌ها هر محله قزوین برای خودش یک قبرستان داشت؛ مثلا محله قصاب‌ها مرده‌ها شونو تو قبرستان خودشان دفن می‌کردند اما اینجا قبرستان عمومی بوده». یادم می‌آید علیرضا احمدی لابه‌لای صحنه‌های سریال شب دهم از قول پدرش تعریف می‌کرد که زیر صحن، اتاق‌هایی هست برای دفن اجساد. صاحب سنگ قبرهای پر نقش و نگار باید توی همین اتاقک‌ها، جایی  نزدیک ریشه‌های درخت توت حاضر در صحن خوابیده باشند. خادم مراقب سنگ قبرها، از وجود چنین مقابری بی‌خبر است و من را حواله می‌دهد به آقای فاضلی کفشدار.  کفشدار بدون دستکش، رازهای زیادی برای برملا کردن دارد؛ کمی آن‌طرف‌تر از کفشداری خانم‌ها یک سنگ مربع شکل یک متر در یک متر وجود دارد که زیرش یک راهرو پنهان شده است. راهرویی که دو متری قد دارد، به یک دالان وصل می‌شود.

دالان می‌رود تا برسد به یک اتاقک پر از جسد. اتاقک در واقع نوعی سردخانه بوده است برای نگهداری اجساد؛ اجسادی که باید می‌رفتند تا شهر و دیاری دیگر اما ترجیح دادند ماندگار شوند و مجاور امامزاده حسین(ع) بمانند. کفشدار مطلع از بزرگانی نام می‌برد که سال‌هاست همسایه طفل معصوم امام‌رضا(ع) شده‌اند. از شاه اسماعیل دوم و مادر و خواهر شاه‌طهماسب گرفته تا خاندان مرعشی که چیزی حدود ۸۰۰ نفر هستند  و زمانی رتق و فتق امور آستانه امامزاده را به عهده داشته‌اند. خانواده مرعشی حتی بعد از مرگ هم به جدایی از سرورشان رضایت نداده‌اند و اطراف ضریح یا میان درگاه‌ها جایی برای خانه ابدی‌شان جفت و جور کرده‌اند.

از همسایگان مرحوم امامزاده باید از حاج سید موسی زرآبادی، حاج شیخ مهدی قاضی، حاج سید جعفر ادیب مجابی و دیگر علمای سرشناس قزوین که از خاندان رضوی، علوی یا تقوی بوده‌اند، یاد کرد. یکی از آخرین کسانی‌که افتخار مجاورت امامزاده را داشته است، کریمی‌راد، وزیر اسبق دادگستری است. آرامگاه و صحن شش‌گوشش شاهزاده حسین چیزهای زیادی برای تماشا و تامل دارد. قدیمی‌ترین اثر قابل توجه، صندوقی چوبی است که در آغاز قرن نهم روی مزار امامزاده کار گذاشته شده است.

تزئینات صندوق چنان مفصل است که بنایی بسیار معظم را به خاطر می‌آورد. بنایی که امروزه اثری از آن وجود ندارد. با پایان نابسامانی‌های عهد ایلخان و تیموری، شاه طهماسب و دختر نیکوکارش، زینب‌بیگم، توجهات بسیاری به امامزاده کردند. تزئینات رنگارنگ نمازخانه‌ها، در منبت چوبی پر از گل و برگ‌های پیچان و کتیبه‌های خوش‌نسخ، تنها از هنرمندان خوش‌ذوق صفوی برمی‌آید. کنار هم گذاشتن آن همه خرده آینه‌های ریز تنها در حوصله هنرمندان آینه‌کار قاجاری بوده است.

ایوان ستون‌دار بنا را معماران هم‌عصر شاهان قجر به بنای صفوی ضمیمه کرده‌اند و محمد باقر امینی، از متمولان قزوینی هزینه پوشاندنش را با آینه متقبل شده است؛ آینه‌هایی که در سال ۱۳۱۲ دوباره تجدید شده‌اند. سقاخانه بزرگ حرم را کبوترها در سال ۱۳۴۰ صاحب شده‌اند. سردر دروازه مانند و مناره‌های پرشمارش هم قاجاری‌اند. آنچه بیشتر از همه در این مجموعه به چشم می‌آید، خطوط خوش خطاطان کاربلد قزوینی است که  درهمه جا به چشم‌نوازی مشغولند.

 اما اینها همه، رنگ است و لعاب. قصد و غرض همان است که خوشنویش هوشیار قاجاری به خط نستعلیق سفید رنگ بر زمینه لاجوردی کتیبه سقاخانه برایمان نوشته است: هر بنایی با علی و آل او شد منتسب/  کعبه مقصود باشد قبله حاجت طلب  

منبع: عصر ایران

کلیدواژه: امام رضا امام رضا ع قزوین امامزاده حسین ع شاهزاده حسین امام رضا ع امام هشتم حاج سید

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.asriran.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «عصر ایران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۹۳۵۸۳۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

عروس بزرگ امام : نمی خواستم ازدواج کنم، قصد داشتم به درسم ادامه بدهم و به کشورهای خارجی سفر کنم؛ اما..

معصومه حائری عروس امام خمینی و همسر شهید آیت الله سیدمصطفی خمینی صبح امروز پس از یک دوره بیماری دار فانی را وداع گفت.   سایت جماران به همین مناسبت بخش هایی از گفتگو با عروس بزرگ امام را منتشر کرده است، که بدون دخل و تصرف در آن، در ادامه می آید؛   عروس ارشد امام خمینی، بانوی فاضله سرکار خانم معصومه حائری فرزند مرحوم آیت‌الله شیخ مرتضی حائری و همسر شهید آیت‌الله سید مصطفی خمینی علی‌رغم رنج‌ها، سختی‌ها و مشکلات فراوانی که در دوره‌های مختلف زندگی مخصوصا در روزگار تبعید حضرت امام که از غربت سر در می‌آورد و پس از آن با شهادت همسر و چشیدن مصائب این فقدان غم‌بار روبرو می‌شود اما همچنان مادر بودن و ستون‌ خانه بودن در فقدان همسر را تجربه می‌کند و هیچ حادثه‌ای در صراط مستقیم زندگی اخلاقی،‌فکری و اجتماعی او خللی ایجاد نمی‌کند و همچنان بر عشق خود نسبت به«مصطفی» و «امامِ مصطفی» استوار است و طعم شیرین روزهای با ایشان بودن را زمزمه می‌کند.   مشروح گفتگوی حریم امام با معصومه حائری را می خوانید؛     *اگر درباره ازدواجتان با مرحوم حاج آقا مصطفی، خاطرات و نکاتی دارید بفرمایید.   در واقع من نمی‌خواستم ازدواج کنم و قصد داشتم به درسم ادامه بدهم و به کشورهای خارجی سفر کنم؛ اما طبق رویه و روال خانواده‌های سنتی، پدرم نظرش این بود که من ازدواج کنم و من هم قبول کردم و مرحوم حاج آقا مصطفی هم چون به پدرم علاقه داشت، از من خواستگاری کرد و پدرم نیز به جهت اعتمادی که به امام و حاج آقا مصطفی داشت جواب مثبت داد؛ اما مادرم گفت موافقت شما کافی نیست و خود دختر هم باید قبول کند و شما با این که این دختر هنوز آقا مصطفی را ندیده است، چطور با ازدواج این‌ها موافقت کردید؟! پدرم آدرس محل مباحثه حاج آقا مصطفی را به ما داد و گفت فردا با هم به محل بحث حاج آقا مصطفی بروید و پس از مباحثه ایشان را ببینید.   روز بعد من و مادرم به محلی که پدرم آدرس داده بود رفتیم و حاج آقا مصطفی را که در میان بقیه طلبه‌ها مشخص بود و قد بلند و قیافه خیلی خوبی داشت و به نظرم مدرن و امروزی می‌آمد دیدیم و با این که روحانی و ملبس بود، اما معلوم بود که با سایر روحانیون و طلاب تفاوت دارد.   من رضایت خودم را اعلام کردم و عقد خوانده شد و پس از یک سال ازدواج کردیم. حاج آقا مصطفی انسان خوب و فهمیده‌ای بود و ما با هم جور بودیم و افکار و عقایدمان با هم هماهنگ بود. با پیش آمدن وقایع انقلاب و تبعید امام و حاج آقا مصطفی به ترکیه و سپس عراق، من هم به همراه همسر امام به نجف رفتم و من نزدیک سه سال پدر و مادرم را ندیدم و در این مدت، امکان تماس تلفنی و حتی نامه‌نگاری وجود نداشت و من هیچ خبری از پدر و مادرم نداشتم و نمی‌دانستم در چه وضعیتی هستند، آیا زنده هستند یا نیستند و این وضعیت برای من که در اول جوانی بودم خیلی سخت بود...   *شما در زمان تبعید امام و حاج آقا مصطفی در ترکیه به آنجا نرفتید؟   حاج آقا مصطفی خیلی دوست داشت من و بچه‌ها هم به ترکیه برویم و در کنارشان باشیم، اما امام مخالفت کرده و گفته بود شرایط برای آمدن آن‌ها مناسب نیست. این نکته نیز جالب و گفتنی است که مرحوم حاج آقا مصطفی از حضور در نجف و در کنار برخی از روحانیونی که افکار متحجرانه‌ای داشتند ناراحت بود.   *شما در نجف، منزل مستقل داشتید یا در منزل امام بودید؟   در اوایل با امام زندگی می‌کردیم و امام هم خیلی به من علاقه داشت و یادم هست هر هفته که می‌خواست سر و صورتش را اصلاح کند، به من می‌گفت بیا رو به روی من بنشین تا در کنار اصلاح کردن با هم حرف بزنیم. آقا در آن زمان خودش سر و صورتش را اصلاح می‌کرد و علاوه بر کوتاه کردن موهای سر و صورت، موهای پرپشت ابروهایش را که روی چشمش را می‌گرفت کوتاه می‌کرد. مژه‌های امام هم خیلی بلند بود و من به شوخی می‌گفتم مژه‌هاتان را هم کوتاه کنید. آقا خیلی تمیز و اهل رعایت بهداشت بود، به طوری که ما سر سفره برای ایشان دو تا چنگال می‌گذاشتیم تا اگر دو نوع غذا در سفره بود، هر کدام را با چنگال جداگانه‌ای بردارد. ایشان این قدر تمیز و اهل مراعات بود که می‌گفتم من خانواده‌های روحانی زیادی را دیده‌ام، اما شما از همه مدرن‌تر و امروزی‌تر هستید.   یادم هست یک بار مرحوم حاج احمد آقا پیش ایشان می‌خواست با دست غذا بخورد که فرمود احمد، اگر می‌خواهی با دست غذا بخوری، برو بیرون بخور! باز به یاد دارم که خانم در بشقابی که پلو خورده بود و می‌خواست خربزه بگذارد و بخورد، باز آقا به ایشان تذکر داد. آقا خیلی مرتب و تمیز بود و به عنوان نمونه دیگر، یک میز جلوی درب خانه بود که آقا وقتی وارد منزل می‌شد، کفش‌هایش را در می‌آورد و داخل آن می‌گذاشت و یک جفت دمپایی برمی‌داشت و می‌پوشید.   *حاج مصطفی هم مثل امام، مرتب و تمیز و اهل مراعات بود؟   ایشان هم خیلی مراعات می‌کرد؛ منتها در این زمینه به غیر از من به کس دیگری چیزی نمی‌گفت و تذکر نمی‌داد. به هر تقدیر به سؤال قبلی شما برگردم که ما پس از مدتی، در نزدیکی منزل آقا منزلی را گرفتیم و به آنجا رفتیم؛ اما مرتب به خانه آقا و پیش خانم می‌رفتم و رفت و آمد می‌کردم و برخی از کارهای منزل امام از جمله اتوکردن لباس‌های امام و خانم را انجام می‌دادم و آقا مقید بود که لباس تمیز و اتوکشیده بپوشد؛ چون هوا گرم بود و قبای تابستانی را زود، زود می‌شستند و من هم اتو می‌کردم. امام در ایران هم این رویه را داشت؛ منتها در این‌جا اتوکش داشتند و اتو کردن به عهده من نبود.   *همان‌طور که همه می‌دانند حاج آقا مصطفی در بیرون و با رفقا و دوستانش خیلی شوخی می‌کرد و اهل مزاح بود؛ آیا در خانه هم همین‌طور بود؟   همان‌طور که گفتم آقا مصطفی مثل بقیه آخوندها و روحانیون نبود و خیلی مدرن و امروزی بود و مثل برخی از روحانیون در خیلی از مسائل و موضوعات از جمله حجاب، سختگیری نمی‌کرد و به من نمی‌گفت این جوری رو بگیر و یا آن‌گونه که در میان زنان نجف، به‌خصوص زن‌های روحانیون متداول و متعارف بود، از من نمی‌خواست مثل آن‌ها پوشیه بزنم؛ ولی دیگران در این زمینه سختگیری می‌کردند و اگر بدون پوشیه بیرون می‌آمدیم، به امام خبر و گزارش می‌دادند.   یادم هست یک روز که پوشیه‌ام را روی صورتم نینداخته بودم، یک روحانی دنبالم آمد و گفت پوشیه‌ات را روی صورتت بینداز، اما من اعتنا نکردم و به راهم ادامه دادم، ولی او دست بردار نبود و تا درب منزل مرا تعقیب کرد و به دنبالم آمد و خانه را شناسایی کرد و بعداً قضیه را به حاج آقا مصطفی گفت، اما حاج آقا مصطفی که اصلاً به این چیزها اعتقاد نداشت، به جای این که دل به دل او بدهد، چند تا بد و بیراه به او گفت. آقا مصطفی اصلاً از وضعیت نجف راضی نبود و می‌گفت اگر به خاطر امام نبود، در این‌جا نمی‌ماندم و به ایران برمی‌گشتم؛ البته جدا از وضعیت امام، خود ایشان هم اگر به ایران می‌آمد دستگیر می‌شد.   *اگر ممکن است ماجرای رحلت مشکوک حاج آقا مصطفی را برای ما شرح بدهید.   ما یک خدمتکار خانم داشتیم که اصالتاً یزدی بود و وقتی که من ازدواج کردم، پدرم این خانم را برای کمک به من آورد و در نجف هم پیش من بود تا این که وفات کرد و از دنیا رفت.   من قضایای شب رحلت حاج آقا مصطفی را از زبان این خدمتکار که به او ننه می‌گفتیم و زن خیلی فهمیده‌ای بود و علیرغم بی‌سوادی، خیلی دانا بود و به همین جهت امام هم به او احترام می‌گذاشت، نقل می‌کنم؛ چون خودم مریض بودم و در طبقه پایین منزل پیش بچه‌ها خوابیده بودم.   ننه می‌گفت آن شب وقتی حاج آقا مصطفی به خانه آمد، به من گفت درب خانه را ببند، ولی قفل نکن؛ چون قرار است کسی به ملاقات من بیاید؛ شما هم برو بخواب. ننه می‌گفت من به اتاقم رفتم، اما نخوابیدم. اتاق ننه رو به روی در خانه بود و می‌توانست ببیند چه کسی وارد منزل و یا خارج می‌شود. حاج آقا مصطفی هم طبق معمول برای مطالعه به کتابخانه خودش در طبقه بالا رفت تا مطالعه کند. عادت حاج آقا مصطفی این بود که از سر شب تا اذان صبح مطالعه می‌کرد و پس از اذان، نماز صبح را می‌خواند و می‌خوابید.   آن شب ننه دیده بود چه کسانی پیش آقا مصطفی رفته بودند و همه آن‌ها را شناخته بود و ما هرچه اصرار کردیم اسم از آن‌ها را به ما نگفت. ننه صبح خیلی زود صبحانه حاج آقا مصطفی را برده بود و ایشان را برای خوردن صبحانه صدا زده بود، اما دیده بود ایشان بیدار نمی‌شود و به همین علت پیش من آمد و گفت هرچه حاج آقا مصطفی را صدا می‌زنم بیدار نمی‌شود.   من به طبقه بالا رفتم و دیدم حاج آقا مصطفی در حالت نشسته، به روی میز کوچکی که جلویش بود افتاده و خم شده است. من جلو رفتم و آقا مصطفی را از روی میز بلند کردم و روی زمین خواباندم و دیدم بدنش خیلی گرم و از عرق بسیار زیاد، کاملاً خیس و نقاطی از بدنش کبود است.   ننه فوری از خانه بیرون رفت تا همسایه‌ها را صدا بزند و کمک بگیرد که دیده بود آقای دعایی در همسایگی ما بود، ننه قضیه را به آقای دعایی گفت و ایشان به همراه چند تن از همسایه‌ها آمدند و حاج آقا مصطفی را به بیمارستان بردند، ولی دیگر کار از کار گذشته و حاج آقا مصطفی از دنیا رفته بود.   *واکنش حضرت امام و خانم ایشان نسبت به رحلت حاج آقا مصطفی را توضیح بفرمایید؟   ما از آقا هیچ نوع گریه و زاری و اظهار ناراحتی ندیدیم؛ آقا مردی فوق‌العاده و بسیار جدی بود و من کسی مثل ایشان ندیده بودم؛ اما خانم اگرچه در انظار عموم گریه نمی‌کرد، ولی دور از چشم دیگران در طبقه دوم منزل گریه می‌کرد و یک شمدی که حاج آقا مصطفی هنگام نماز روی دوشش می‌انداخت، برمی‌داشت و روی سینه‌اش می‌گذاشت و اشک می‌ریخت و گریه و زاری می‌کرد. به حسین هم فوق‌العاده علاقه داشت و عاشقانه به حسین علاقه و محبت می‌ورزید و حسین در بچگی مدت‌ها پیش ایشان بود و محبت خانم به حسین را من نمی‌توانم بیان و توصیف کنم.   خازن‌الملوک، مادر خانم که آن زمان سالانه، هشت، نه ماه به نجف می‌آمد و پیش ما می‌ماند، به من می‌گفت حسین را پیش خودت ببر و نگذار این‌جا بماند چون خانم از شدت علاقه‌ای که به حسین دارد، نمی‌تواند به او امر و نهی کند و به تربیتش برسد و حسین هم لوس و ننر می‌شود و نمی‌تواند به خوبی درس بخواند؛ چون خانم به حسین می‌گفت اگر دوست نداری، مدرسه نرو! به همین جهت خازن‌الملوک به من کمک کرد تا حسین را پیش خودم ببرم و به درس و تکالیف و امور مدرسه‌اش برسم؛ البته تحمل دوری حسین برای خانم خیلی سخت و مشکل بود.   ناگفته نماند که خود آقا هم به حسین و دخترم مریم خیلی علاقه داشت و من یادم هست یکی از دخترهای آقا و عمه بچه‌ها به امام اعتراض کرد که چرا به بچه‌های من این‌قدر علاقه و توجه نشان نمی‌دهید؟ آقا هم فرمود حسین بچه من و قلب من است. علاقه و محبت امام به بچه‌های من هم خیلی زیاد و غیرقابل توصیف است. برخورد و التفاتی که امام با بچه‌های من داشت و با هیچ کس دیگر نداشت و وقتی حسین پیش ایشان می‌رفت، می‌گفت بنشین و یک میوه و مثلاً پرتقال بخور تا ببینم که تو خوردی. با مریم هم مثل حسین رفتاری بسیار مهربانانه و ملاطفت‌آمیز داشت. این علاقه به قدری زیاد بود که خود حاج آقا مصطفی ‌گفت من از علاقه فوق‌العاده شما به این بچه‌ها تعجب می‌کنم. امام هم فرمود اگر نوه‌دار بشوی، احساس مرا درک می‌کنی.   یادم هست مریم وقتی به سن مدرسه رفتن رسید، حاج آقا مصطفی او را به جای مدرسه رسمی، به آموزشگاه زبان عربی و قرآن که خواهر مرحوم شهید صدر تأسیس کرده بود فرستاد و مریم به خوبی زبان عربی و قرآن را فراگرفت، به طوری که خود خانم صدر آمد و گفت مریم مثل بلبل عربی حرف می‌زند، چرا شما نمی‌گذارید به مدرسه برود و درس بخواند؟ قرآن را نیز در همان سن کم خیلی خوب یاد گرفته بود و گاهی پیش آقا می‌رفت و در حالی روسری ژرژت سفید به سر کرده بود، با لهجه عربی قرآن می‌خواند که آقا خیلی ذوق می‌کرد و خوشش می‌آمد و لذت می‌برد. پس از این که مریم زبان عربی را یاد گرفت، برخلاف دخترهای سایر علما و روحانیون به مدرسه ‌رفت و چون از هوش خیلی بالایی برخوردار بود، در درس هم پیشرفت بسیار خوبی داشت.   *حاصل ازدواج شما با حاج آقا مصطفی چند تا فرزند است؟   خدا چهار فرزند به من داد که دو تا از آن‌ها از دنیا رفتند و الان تنها حسین و مریم برای من باقی مانده‌اند.   *علت وفات آن دو تا بچه چه بود و کجا از دنیا رفتند؟   هر دو دختر بودند و یکی در ایران و یکی در نجف از دنیا رفت. اولی چند روز بعد از به دنیا آمدن از دنیا رفت و علتش هم این که اوضاع ما در آن ایام به خاطر مسائل انقلاب خیلی ناجور و نامناسب و دگرگون بود و در همان ایامی که تازه این دختر به دنیا آمده بود، نیروهای دولتی وارد منزل ما ‌شدند و هول و هراس ایجاد ‌کردند و حال خود من خیلی بد و خراب بود و شاید این بچه بر اثر همان مسائل مُرد و از دنیا رفت.   دومی هم بلافاصله بعد از تولد و بر اثر یک بیماری کشنده از دست رفت؛ البته برخی به من می‌گفتند که این فرزندم، پسر بوده و اطرافیانم برای این که من بیش از اندازه ناراحت نشوم، گفتند دختر بوده است.   *شخصیت حاج آقا مصطفی چطور بود؟   حاج آقا مصطفی خیلی مدرن و امروزی بود و شباهتی به آخوندهای دیگر نداشت و مثل آخوندها نعلین نمی‌پوشید و کفش‌هایش از خارج می‌آمد و با این اوصاف زندگی کردن در نجف برای او خیلی سخت بود. آقا و حاج آقا مصطفی هر دو عجیب و غریب بودند؛ مثلاً آقا خیلی منظم و دقیق بود و همیشه دقیقاً سر وقت غذا می‌خورد و در این زمینه این خاطره شنیدنی است که در زمان تبعید آقا در نجف، گاهی من و خانم به ایران می‌آمدیم و امام تنها بود و حاج آقا مصطفی برای این که ایشان تنها نباشد، پیش امام می‌رفت و با ایشان غذا می‌خورد.   یک روز حاج آقا مصطفی کمی دیرتر رفت و دید امام غذایش را سر وقت و مطابق معمول خورده و منتظر ایشان نمانده است. بعد از آن، هر روز حاج آقا مصطفی می‌رفت و موقع غذا خوردن، کنار امام می‌نشست و فقط نگاه می‌کرد و لب به غذا نمی‌زد و امام هم انگار نه انگار، به غذا خوردن ادامه می‌داد و اصلاً به حاج آقا مصطفی تعارف نمی‌کرد تا غذا بخورد. پدر و پسر کار خود را بلد بودند.   به هر حال آقا و خانم خیلی مرتب و منظم و دقیق بودند؛ چون خانم که اصالتاً تهرانی و امروزی و از یک خانواده اصیل بود و خود آقای خمینی هم اصالت خانوادگی بالایی داشت و برادر ایشان، مرحوم آقای پسندیده هم یک آدم حسابی به تمام معنا بود.   *حسین آقا می‌گفت بعد از رحلت حاج آقا مصطفی اگر جریان انقلاب و مبارزه پیش نمی‌آمد و فکر و ذهن امام معطوف به این مسائل نمی‌شد، امام از غصه مرگ حاج آقا مصطفی دق می‌کرد و از دنیا می‌رفت.   بله، همین‌طور است و واقعاً آقا علاقه زیادی به حاج آقا مصطفی داشت، ولی سیستم و شخصیت ایشان طوری بود که ناراحتی و غم و غصه خود را بروز نمی‌داد.     *شخصیت و رفتار امام چطور بود؟   آقا هم جزو بهترین شخصیت‌هایی بود که من دیده بودم. آقا، هم مهربان واقعی بود و هم خیلی امروزی و مدرن بود و یادم هست شب‌ها که برای نماز شب بلند می‌شد، مقداری سیب و پرتقال توی بشقاب می‌گذاشتم و می‌بردم و کنار سجاده ایشان می‌گذاشتم تا میل کند. من با آقا زندگی کردم و از همه حرکات و سکنات آقا خوشم می‌آمد و هیچ وقت کاری نکرد که من ناراحت بشوم و خیلی به من علاقه داشت و همان‎طور که گفتم خیلی تمیز و مرتب بود و یادم هست یک بار گوشه قبایش به ظرف غذا یا چنین چیزی مثل آن خورد که فوری گوشه قبا را بالا زد و به طرف دستشویی رفت و قبا را درآورد و گوشه قبا را شست و برگشت.   یک بار به ایشان گفتم شما که در خمین بزرگ شدی، چرا این قدر مدرن و امروزی و تمیز و مرتب هستی؟! ایشان هم می‌خندید.   من با این که مَحرم امام بودم، اما با چادر چیت خانگی پیش ایشان می‌رفتم و حاج آقا مصطفی به من می‌گفت چرا با چادر پیش آقا می‌روی؟! من هم در جواب می‌گفتم ما در خانواده خودمان این‌جوری بودیم و عادت کردیم تا این که احمد آقا ازدواج کرد و خانم ایشان بدون چادر پیش امام می‌آمد.   *حاج آقا مصطفی هم اهل تهجد و شب زنده‌داری و مناجات بود؟   بله و در کنار این تقیدات، خیلی مدرن و امروزی هم بود؛ به‌طوری که وقتی مسافرت می‌رفتیم، به من می‌گفت عبا یا همان چادر عربی را از روی سرت بردار! من گمان می‌کردم قصد شوخی دارد و سر به سر من می‌گذارد؛ اما دیدم خیلی جدی می‌گوید وقتی بیرون می‌آییم، چادر را بردار و روسری به سر کن و خوب و محکم ببند و لباس مناسب بپوش تا راحت باشی و به‌راحتی تردد کنی. خودش هم چندان در بند تقیداتی که آخوندها دارند نبود.   *در باره ارتباط امام موسی صدر با حاج آقا مصطفی هم خاطره دارید؟   امام موسی صدر خیلی با حاج آقا مصطفی دوست بود و در نجف به منزل ما می‌آمد و گاهی در منزل ما می‌خوابید و یادم هست که چون قد بلندی داشت، پاهایش از پتو بیرون می‌زد. ناگفته نماند که امام موسی صدر عاشق پدرم بود و برای نزدیک‌تر شدن به پدرم، از خواهرم که آن زمان حدود یازده سال داشت و کوچک بود خواستگاری کرد که پدرم گفت اولاً این دختر هنوز بچه است و ثانیاً با این قد بلند و سر به فلک کشیده تو، شما از نظر ظاهری هم تناسبی با هم ندارید. خواهرم ده سال از من کوچک‌تر است و درس‌خوانده است و تحصیلات عالیه دارد و در قم زندگی می‌کند و الان که من زمین‌گیر شده‌ام، تلفنی با هم ارتباط داریم.   *اگر زمان به عقب برگردد و خانم معصومه حائری یزدی جوان شود و حاج آقامصطفی دوباره از ایشان خواستگاری کند، آیا جواب ایشان مثبت است؟   حتماً؛ چون حاج آقا مصطفی را خیلی دوست داشتم. کانال عصر ایران در تلگرام بیشتر بخوانید: عروس بزرگ امام خمینی درگذشت؛ معصومه حائری که بود؟

دیگر خبرها

  • شکست جادوگر بریتانیایی پس از توهین به وفایی
  • مریم خمینی نوه امام در خارج از کشور چه کاره است؟
  • کتاب «رازهای زیارت اربعین» روانه بازار نشر شد
  • نوه امام خمینی در خارج از کشور چه کاره است؟ 
  • نوه امام خمینی در خارج از کشور چه شغلی دارد؟
  • مراسم ویژه خدام حسینی در حرم مطهر امام حسین(ع) عصر جمعه
  • نوه دختر امام خمینی در خارج از کشور مشغول چه کاری است؟
  • حرف‌های جالب عروس بزرگ امام: نمی‌خواستم ازدواج کنم اما.. /آقا مصطفی، روحانیِ مدرنی بود و در حجاب سختگیری نداشت
  • عروس بزرگ امام : نمی خواستم ازدواج کنم، قصد داشتم به درسم ادامه بدهم و به کشورهای خارجی سفر کنم؛ اما..
  • چرا زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی برابر با زیارت امام حسین (ع) است؟